معنی شیره تازه و خام

حل جدول

تعبیر خواب

شیره

دیدن شیره انگور، دلیل منفعت است. اگر بیند که شیره انگور بیفشرد، دلیل است زنی مستوره بخواهد. اگر بیند که شیره تازه میخورد، دلیل است مال حلال یابد. اگر شیره ترش بیند، دلیل است از پادشاه مال و بزرگی یابد و هرچند درخواب شیره را شیرین تر بیند، منفعتش بیشتر باشد. - محمد بن سیرین

دیدن شیره درخواب بر چهار و جه است. اول: مال. دوم: منفعت بسیار. سوم: عیش خوش. چهارم: عزت و کامرانی. - امام جعفر صادق علیه السلام

لغت نامه دهخدا

شیره

شیره. [رَ / رِ] (اِ) عصیر. آنچه به فشردن از میوه یا نباتی برآید. عصاره. (یادداشت مؤلف). افشرده که به عربی عصاره گویند. (انجمن آرا) (آنندراج). عصیر میوه جات. (ناظم الاطباء). آب فشرده ٔ میوه. آب میوه.
- شیره ٔ روان، به اصطلاح اطبا، شیره ٔ رقیق. (آنندراج):
نیست در چاشنی شیره ٔ جان هیچ شکی
اینقدر هست که بسیار روان ساخته اند.
صائب (از آنندراج).
- شیره ٔ ریوند؛ عصاره ٔ ریوند چینی. (ناظم الاطباء).
|| آب انگور. آب که به فشردن از انگور برآید و از آن دوشاب و شراب حاصل شود:
تکژ نیست گویی در انگور او
همه شیره دیدیم یکسر رزش.
ابوالعباس.
شیر است غذای کودک خرد
شیره ست غذای مردم پیر.
محمدبن عبداﷲ الجنیدی.
گهی چون مار سرخسته بپیچید
گهی چون خُم ّ پرشیره بجوشید.
(ویس و رامین).
هوا بینی کنون تیره بمانَد چشم از آن خیره
به هر خم اندرون شیره چو دُرّ صامت اندر کان.
لامعی.
چه بایَدْت رغبت به شیره کنی
که چون شیر گشته ست بر سَرْت قیر.
ناصرخسرو.
آب انگور بگرفتند و خم پر کردند... چون شیره در خم بجوش آمد باغبان بیامد و شاه را گفت این شیره همچون دیگ بی آتش می جوشد و تیر می اندازد. (نوروزنامه).
قدما گرچه سحرها دارند
کس ندارد چنین که من دارم
کنم از شوره خاک شیره ٔ پاک
این کرامات بین که من دارم.
خاقانی.
اقبال تو گر بخواهد ای شاه جهان
هم در انگور بعد ازین شیره کنند.
؟ (از سندبادنامه).
گر دهدت سرکه چو شیره مجوش
خیر تو خواهد تو چه دانی خموش.
نظامی.
پرتو ساقی است کاندر شیره رفت
شیره برجوشید و رقصان گشت و زفت
اندرین معنی بپرس آن خیره را
که چنین کی دیده بودی شیره را.
مولوی.
تا ز سکسک وارهد خوش پی شود
شیره را زندان کنی تا می شود.
مولوی.
- شیره ٔ انگور؛ شیره ٔ شراب. شراب تازه. (ناظم الاطباء). شراب انگوری. (آنندراج):
تا تو بر سلسبیل بگزیدی
گنده و تیره شیره ٔ انگور.
ناصرخسرو.
کی شود مایه ٔ نشاط و سرور
هم در انگور شیره ٔ انگور.
ناصرخسرو.
تا در لب شیرین تو ابدال نگه کرد
بر کف همه جز شیره ٔ انگورندارد.
امیرمعزی (از آنندراج).
جای آنست که از هند دل شیفته ام
در پی شیره ٔ انگور به شیراز رود.
علی خراسانی (از آنندراج).
رجوع به ترکیب شیره ٔ شراب شود.
|| شراب نو و تازه ساخته شده که بوزه و بنگ داخل آن کنند و خورند. (از فرهنگ فارسی معین) (از ناظم الاطباء) (از انجمن آرا) (از آنندراج). نوعی از شراب است، و آن چنان باشد که بوزه و بنگاب را در یکدیگر داخل کنند و خورند. (برهان).
- شیره ٔ شراب، شیره ٔ انگور. شراب تازه. (ناظم الاطباء). رجوع به ترکیب شیره ٔ انگور شود.
|| ماده ٔ مایع که به پختن از کشمش حاصل کنند. آب انگور یا کشمش جوشانیده و بقوام آمده و ثلثان شده. چیزی به قوام عسل یا کمتر به رنگ سپید یا زرد یا سیاه از جوشانیدن آب انگور حاصل کنند در غایت شیرینی و اقسام دارد، شیره ٔ ملایری که به قوام پنیر و سفید به رنگ برف باشد و شیره ٔ معمولی که زرد مایل به سرخی و بیشتر بقوام عسل است و شیره ٔ شهد که کمی از آب غلیظتر و سرخ مایل به سیاهی است. عصاره ٔ کشمش که آنرا با جوشانیدن به حدی مخصوص بقوام آرند و تنها با نان یا با زدن به طعامها خورند. دبس. عقید عنب. دوشاب. (یادداشت مؤلف). دبس. (نصاب الصبیان). طلاء. (زمخشری):
هرچه در آفاق بینی مثل آن در خوان ماست
چربه روز و شیره شب خورشید کاک و نان قمر.
بسحاق اطعمه.
- امثال:
حالا که ماست نشد شیره بده. (امثال وحکم دهخدا).
شیره خریدم روغن درآمد (مربا درآید). (امثال و حکم دهخدا).
- شیره ٔ خرما؛ عصیر خرما. (ناظم الاطباء). دبس. دوشاب خرما. (یادداشت مؤلف):
دریغ از جامه ٔ پاک برنج و شیره ٔ خرما
اگر دامن نیالودی به گرد زیره ٔ کرمان.
بسحاق اطعمه.
- شیره ٔ سفید؛ مقابل شیره ٔ شهد. (یادداشت مؤلف).
- شیره به سر (سر) کسی مالیدن، فریفتن با چیزی اندک. با وعده ٔ دروغین او را فریفتن. او را گول کردن. کنایه از گول زدن. (یادداشت مؤلف).
- شیره ٔ ملایر؛ شیره ٔ سفید و زفت. (یادداشت مؤلف). شیره که در شهر ملایر از آب انگور پزند و در آن آرد منجمد کنند تا سفید و زفت شود.
- شیره و شربت چیزی را کشیدن (درآوردن)، تمام قوت و طعم و خاصیت او را بیرون کردن. (یادداشت مؤلف).
|| رب. (یادداشت مؤلف). گویند: ضرع الرب، خوب ناپخت شیره را. (منتهی الارب). || مایعی تیره (یعنی غلیظ) که از درختان چون توت و جز آن روان شود. مایع غلیظی که از بعض درختان زهَد. (یادداشت مؤلف). || ماده ٔ کم وبیش لزج و مغذی که دربرگهای نباتات از تبدیل شیره ٔ خام بر اثر جذب کلروفیلی حاصل شود و به جهت تغذیه ٔ اندامهای گیاهی بکار رود. شیره ٔ قابل هضم گیاهی. (فرهنگ فارسی معین).
- شیره ٔ پرورده، شیره ای که در برگها پالایش یابد و به قسمتهای گیاه رود. (از لغات فرهنگستان).
- شیره ٔ جو؛ اسم فارسی کشک الشعیر است. (تحفه ٔ حکیم مؤمن).
- شیره ٔ خام، شیره ای که در گیاه از ریشه به ساقه می ریزد. (لغات فرهنگستان). محلول مواد مختلف معدنی که توسط ریشه ٔ گیاهان از زمین جذب و در لوله های چوبی بالا می رود. (فرهنگ فارسی معین).
|| آنچه به کوفتن و به آب آمیختن و صافی کردن آن از مایع یا از گیاهی یا دانه ای برآید. عصاره ای که از بُزور کوفته و امثال آن کشند با مالیدن آن در آب و از کرباس درکردن. گویا عرب آنرا حلیب گوید. (یادداشت مؤلف).
- شیره ٔ شکر؛ آب ماده ای که پس از تبلور قند و نبات در قالب باقی می ماند و از آن آب نبات می سازند. (ناظم الاطباء).
- شیره ٔ شهد؛ شیره ٔ کم قوام. (یادداشت مؤلف).
- شیره ٔ قند؛ شیره ٔ شکر:
شیره ٔ قند کجایی تو که با ارده و نان
همه شب ذکر تو می رفت و مکرر می شد.
بسحاق اطعمه.
- شیره ٔ نبات، اسم فارسی عسل الطبرزد است. (تحفه ٔ حکیم مؤمن).
|| سوخته ٔ تریاک. عصاره ای که از سوختن تریاک حاصل آید. (یادداشت مؤلف). ماده ای است که از سوخته ٔ تریاک سازند. (فرهنگ فارسی معین). || روغن کنجد. (ناظم الاطباء). روغن شیرپخت را گویند که روغن کنجد باشد، و معرب آن شیرج است و به عربی دُهْن الحل گویند. (برهان) (از انجمن آرا) (از آنندراج). شیرج. روغن کنجد. دهن الجلجلان. دهن السمسم. (یادداشت مؤلف).
|| شیر. لبن.
- شیره به شیره زاییدن، هر سال زادن زن.
- شیره به شیره کردن، هنوز طفلی را از شیر باز نگرفته کودک دیگر زاییدن. (فرهنگ فارسی معین).
- همشیره، خواهر و برادر که با هم از شیر مادر استفاده کنند. (یادداشت مؤلف).
- || خواهر. خواهر یا برادر رضاعی:
همشیره ٔ جادوان بابل
همسایه ٔ لعبتان کشمیر.
سعدی.
رجوع به ماده ٔ همشیره شود.
|| جوهر. خلاصه. (یادداشت مؤلف). || خوانچه ٔ پایه دار. (ناظم الاطباء) (از برهان). به زبان ترکی ختایی خوان چهارگوشه را گویند که به خوانچه مشهور است. (انجمن آرا) (از آنندراج):
برآراست بزمی چو روشن بهشت
که دندان شیران بر آن شیره هشت.
نظامی.

شیره.[رَ] (اِخ) نام جزیره ای است. (از ناظم الاطباء).


خام

خام. [خام م] (ع ص) گوشت گنده. (منتهی الارب) (آنندراج). گوشت پخته و بریان گنده شده. (ناظم الاطباء). گوشت ناپخته ٔ گندبو.

خام. (ص، اِ) ناپخته. (شرفنامه ٔ منیری) (فرهنگ شعوری ج 1 ص 373) (غیاث اللغات) (ناظم الاطباء). نپخته. غیرمنضوج. نقیض پخته. (برهان قاطع) (انجمن آرای ناصری). مقابل پخته. (آنندراج) (فرهنگ جهانگیری) (فرهنگ رشیدی):
نشاید خام خوردن پیش آتش
چرا باشی بشطّ و نیل عطشان.
ناصرخسرو.
آتش دادت خدای تا نخوری خام
نز قبل سوختن بدو سر و دستار.
ناصرخسرو.
مجلس آزادگان را از گرانی چاره نیست
هین که آمد خام دیگر دیگ دیگر برنهید.
سنائی.
خویش را چون خام تو دیدم ز شرم
با دل بریان شدم ای جان من.
عطار.
خوش گفت که سوخته به از خام.
امیرخسرودهلوی.
- خشت خام، خشت ناپخته. (ناظم الاطباء). مقابل آجر. مقابل خشت پخته:
آنچه در آینه جوان بیند
پیر در خشت خام آن بیند.
؟
- شیر خام، شیر حرارت ندیده. لبن الحلیب.
- گوشت خام، گوشت نپخته.
- نیم خام، نیم پخته. نیم پز. نه غیرمطبوخ نه مطبوخ:
شد آن چرم ناپخته ٔ نیم خام
بدرد بخاید بحرصی تمام.
نظامی.
|| نارس. نرسیده (مقصود در دملهاست): و تا آماس خام باشد، غذا کشکاب و... باید. (ذخیره ٔ خوارزمشاهی). اگر ماده خام تر باشد ضماد از کرنب پخته و برگ بادیان پخته و کوفته سازند. (ذخیره ٔ خوارزمشاهی). و اگر غلیظ و خام و مخاطی باشد (نزله) قولنج تولد کند. (ذخیره ٔ خوارزمشاهی). || کار سربراه نشده. (برهان قاطع) (ناظم الاطباء):
بس در طلب تو دیگ سودا
پختیم و هنوزکار ما خام.
سعدی (ترجیعات).
- کار خام، کار سر براه نشده. کار ناپخته:
بدو گفت کز چه ز بهرام نام
نبردی و بگذاشتی کار خام.
فردوسی.
هژبری که آورده بودی بدام
رها کردی از دست و شد کار خام.
فردوسی.
رعونت در دماغ از دام ترسم
طمع در دل ز کار خام ترسم.
نظامی.
ز کار خام کسی سودی ندارد
جامی.
|| بی اصل. (غیاث اللغات) (آنندراج). بیهوده. یاوه. بی ربط:
ور آزاد بشنید گفتار اوی
همه خام دانست پیکار اوی.
فردوسی.
وزین هر چه گویم پژوهش کنید
اگر خام باشد نکوهش کنید.
فردوسی.
دژم گیو برخاست از پیش اوی
که خام آمدش دانش و کیش اوی.
فردوسی.
نشاید درنگ اندرین کار هیچ
که خام آید آسایش اندر بسیج.
فردوسی.
همه یاوه همه خام و همه سست
معانی باژگونه تا پساوند.
لبیبی.
گفت من گفتم که عهد آن خسان
خام باشد خام و زشت و نارسان.
مولوی.
- آرزوی خام، آرزوی ناپخته:
بسوختیم در این آرزوی خام و نشد.
حافظ.
- اندیشه ٔ خام،اندیشه ٔ بی اصل. اندیشه ٔ باطل. اندیشه ناپخته:
امروز یقینم شد کاندیشه ٔ خام است آن.
خاقانی.
- بهانه ٔ خام، بهانه ٔ بی اصل. بهانه ٔ نسنجیده. بهانه ٔ بیهوده:
سیر آمدم از بهانه ٔ خام تو من
بر یخ اکنون نگاشتم نام تو من.
فرخی.
- تمنای خام، آرزوی خام. آرزوی ناپخته:
همه کارم که بی تو ناتمام است
چنین خام از تمناهای خام است.
نظامی.
- خیال خام، سودای خام. اندیشه ٔ خام.
- دعوی خام، دعوی بی اصل.دعویی که از روی ناپختگی باشد.
- سخن خام، گفتار ناسنجیده. گفتارخام:
بدو گفت جمشید کای خوشخرام
نزیبد ز تو این سخنهای خام.
اسدی.
- سخن خام گفتن، کلام بیهوده و ناسنجیده گفتن.کلام بی اصل بر زبان راندن:
پیری که بسالی سخنی خام نگوید
باشد بر او خام و سبک سنگ و سبکسار.
فرخی.
- سودای خام، سودای بی اصل. سودای باطل. سودای ناپخته:
افسوس خلق میشنوم در قفای خویش
کاین پخته بین که در سر سودای خام شد.
سعدی.
- طمع خام، طمع بیهوده. طمع ناپخته:
دید که دردانه طمع خام کرد
خویشتن افکنده ٔ این دام کرد.
نظامی.
طمع خام این بخور خام ای پسر
خام خوردن علت آرد در بشر.
مولوی.
پایه پایه رفت باید سوی بام
هست جبری بودن اینجا طمع خام.
مولوی.
- فکر خام، فکر ناپخته. فکر بی اصل.
- قول خام، سخن خام. گفتار خام:
بر یخ بنویس چون کند وعده
گفتار محال و قول خامش را.
ناصرخسرو.
- کاغذ خام، کاغذ بیهوده. کاغذ پاره:
کاغذ خام شکرپیچ بود
کاغذ پخته بود معنی پیچ.
ابن یمین.
- گفتار خام، قول ناپخته. گفتار نسنجیده. قولی که در ذهن نضج نیافته:
بدو گفت شاه آنچه گفتی گذشت
ز گفتار خامت نگشت آب دشت.
فردوسی.
بگویش که در جنگ مردن بنام
مرا بهتر آید ز گفتار خام.
فردوسی.
هر کو قرین تست نبیند ز تو مگر
کردارهای ناخوش و گفتارهای خام.
ناصرخسرو.
حذر کن ز عام و ز گفتار خام
گرت میل زی مذهب حیدر است.
ناصرخسرو.
- هوس خام، هوس ناپخته. هوس بیهوده. هوس بی اصل.
|| کال. نارس (مقصود در میوه است). (ناظم الاطباء). فج. نرسیده. میوه ٔ نپخته:
نیابد مرد جاهل در جهان کام
ندارد بوو لذت میوه ٔ خام.
ناصرخسرو.
میوه تا خام باشد بر درخت محکم بود. (ذخیره ٔ خوارزمشاهی).
زآن می گلگون که بید سوخته پرورد
بوی گل و مشکبید خام برآمد.
خاقانی.
هیچ انگوری غوره نشود و هیچ میوه ٔ پخته خام نگردد. (فیه مافیه).
- خرمای خام، بُسر. (زمخشری). خرمای نارس و کال.
|| ناپیراسته. ناآراسته. (ناظم الاطباء). || دست ناخورده. خالص. (غیاث اللغات). نامغشوش (آنندراج).
- زر خام، زر خالص. زر بی غش:
همچو لوح زمّردین گشته ست
دست همچون صحیفه ٔ زر خام.
فرخی.
- سیم خام، نقره ٔ خالص. نقره ٔ بی غش. نقره ای که با فلز دیگر نیامیخته:
زبرجد طبقها و فیروزه جام
چه از زر سرخ و چه از سیم خام.
فردوسی.
هم بساعد چون بلوری هم بتن چون سیم خام.
فرخی.
درش زر پخته زمین سیم خام.
اسدی طوسی (گرشاسبنامه).
ده در بر آن آویخته چهار زرین و شش از سیم خام. (مجمل التواریخ والقصص).
از سیم خام برگ برآورده نسترن
با زر پخته گونه بدل کرده اقحوان.
ازرقی.
چو سیم خام شود گر نهی سرب بر دست
چو زر پخته شود گرنهی بر آهن گام.
سوزنی.
بدره بدره زر پخته کیسه کیسه سیم خام.
سوزنی.
- عنبر خام، عنبر خالص. عنبر بی آمیغ:
زلف چون عنبر خامش که ببوید هیهات
ای دل خام طمعاین سخن از یاد ببر.
حافظ.
- عود خام، عود خالص. عود بی آمیغ:
به یک دست مجمر دگر دست جام
برافروخته عنبر و عود خام.
فردوسی.
بخرمن برافروخته عود خام.
اسدی.
- فیروزه ٔ خام، فیروزه ٔ پخ ناخورده. فیروزه ٔ خالص دست ناخورده.
- مواد خام، مواد اولیه. مواد خالص دست ناخورده. موادی که هنوز شکل نیافته.
- نقره ٔ خام، سیم خام:
همه نقره ٔ خام بد میخ و بش
یکی زآن بمثقال بد شصت و شش.
فردوسی.
دو خانه ز بهر سلیح نبرد
بفرمود از نقره ٔ خام کرد.
فردوسی.
شمامه نهادند بر جام زر
ده از نقره ٔ خام هم پر گهر.
فردوسی.
شخوده روی برون آمدم ز خانه بکوی
برنگ چون شبه کرده رخ چو نقره ٔ خام.
فرخی.
مس بدعت بزربیالاید
پس فروشد بنقره ٔ خامش.
خاقانی.
در بیابان فقیر سوخته را
شلغم پخته به که نقره ٔ خام.
سعدی (گلستان).
- یاقوت خام، یاقوتی که هنوز دست صنعتگر به آن نرسیده. یاقوت ناتراشیده. پخ ناخورده. یاقوت خالص و دست ناخورده:
باده ٔ گلرنگ و تلخ و تیز و خونخوار و سبک
نقلش از لعل نگار و نقلش از یاقوت خام.
حافظ.
|| بی تجربه. (برهان قاطع) (انجمن آرای ناصری) (آنندراج). ناآزموده. مردم بی وقوف و زیانکار. بی تربیت. (ناظم الاطباء). سرد و گرم ناچشیده. غیرکامل و ناپخته. از حوادث دهر پندناگرفته. بی مهارت در امور بواسطه ٔ جانیفتادگی. جانیفتاده:
گر نکنی هیج برین وام سود
چون تو نباشد بجهان نیز خام.
ناصرخسرو.
امید چه داری که کامیابی
در دام کسی کام یابد ای خام ؟
ناصرخسرو.
آدمی گرچه در زمانه مهست
زآدم خام دیو پخته بهست.
سنائی.
کز شما خامان نه اکنون است استغنای من.
خاقانی.
جام جم کن جرعه بر خامان بریز
عذر تشویر از پشیمانی بخواه.
خاقانی.
پخته ٔ غمهای عشقم لاجرم
دم ز خامان جهان در بسته ام.
خاقانی.
چو افتی میان دو بدخواه خام
پراگندشان کن لگام از لگام.
نظامی.
از درافتادن شکاری خام
صد دیگر دراوفتند بدام.
نظامی.
درنیابد حال پخته هیچ خام
پس سخن کوتاه باید والسلام.
مولوی.
سعدی سخن یار چه گوئی بر اغیار
هرگز نبرد سوخته ای قصّه بخامی.
سعدی (طیبات).
هوس پختن از کودک ناتمام
چنان زشت نآیدکه از پیر خام.
سعدی.
ای خام من اینچنین در آتش
عیبم مکن ار برآورم جوش.
سعدی (ترجیعات).
رونده ای بر کنار مجلس گذر کرد و دور آخر درو اثر کرد و نعره ای زد که دیگران بموافقت او در خروش آمدند و خامان مجلس بجوش. (گلستان سعدی).
تا به دکان و خانه در گروی
هرگز ای خام آدمی نشوی.
سعدی (گلستان).
بسودای خامان ز جان منفعل.
سعدی (بوستان)
نه در مسجد دهندم ره که مستی
نه در میخانه کاین خمّار خام است
میان مسجد و میخانه راهی است
غریبم عاشقم آن ره کدام است.
شیخ احمد جام.
حافظمرید خام می [جام می] است ای صبا برو
وز بنده بندگی برسان شیخ خام را.
حافظ.
خامان ره نرفته چه دانند ذوق عشق
دریادلی بجوی دلیری سرآمدی.
حافظ.
عیب می جمله بگفتی هنرش نیز بگو
نفی حکمت چکنی بهر دل خامی چند.
حافظ.
|| پوست دباغت ناکرده. (برهان قاطع) (آنندراج) (منتهی الارب) (فرهنگ جهانگیری) (فرهنگ رشیدی) (شرفنامه ٔ منیری) (انجمن آرای ناصری) (ناظم الاطباء):
چو فرمان دهد شهریار بلند
برادرش را پای کرده ببند
بیارند و بر گردنش چرم گاو
بدوزند تا گم کند توش و تاو
همی دوخت بر کتف او خام گاو
چنین تا نماندش نه زور و نه تاو.
فردوسی.
چرا بندم از خام خر ساختی
بخواری بخاک اندر انداختی.
فردوسی.
هر که را از جنگ جویان در قطار آری کنی
زآهن پیچیده و از خام گاو اورا مهار.
فرخی.
کشد تیر تو از بر شیر پی
درد تیغ تو بر تن پیل خام.
عثمان مختاری.
همه پشتش از دوش تا دم مغربل
همه خامش از پای تا سر مجدر.
عمعق بخاری.
خویشتن در خام بیند همچو دفتر هر که او
بر خلاف تو زمانی خامه و دفتر گرفت.
رضی نیشابوری.
سگان صید ورا چون قلاده نو باید
ز یال شیر بروز شکار خام کشد.
(سندبادنامه).
بپرخاش جستن چو بهرام گور
کمندی بکتفش بر از خام گور.
سعدی (بوستان).
|| جامه ٔ چرمین. (برهان قاطع) (ناظم الاطباء):
بنالید کی طالع بدلگام
بگرما بپختم درین زیر خام.
سعدی.
|| کمند. (برهان قاطع) (آنندراج) (فرهنگ جهانگیری) (فرهنگ رشیدی) (انجمن آرای ناصری) (شرفنامه ٔ منیری) (ناظم الاطباء) (فرهنگ اوبهی):
نهنگ بلا برکشید از نیام
بیاویخت از پیش زین خم خام.
فردوسی.
که تا کینه ٔ شاه بازآورم
سر دشمنان زیر گاز آورم
کله خود و شمشیر جام من است
ببازو خم خام دام من است.
فردوسی.
ز بس اسیر که در خام کرد شاه زمین
بدان زمین نه همانا که زنده ماند بقر.
عنصری.
گه این جست کین و گه آن جست نام
گه این تیغبر کف گه آن خم خام.
اسدی.
در حلق دیوخام چو رستم فکند خام.
خاقانی.
باش تا دولت جهانگیرش
افکند بر حصار گردون خام.
شمس فخری.
|| ریسمان بلند. (برهان قاطع) (ناظم الاطباء). دوال:
میان اندر آن کوه خارا ببست
بخام کمند از بر زین نشست.
فردوسی.
|| قسمی از شراب. (برهان قاطع) (فرهنگ جهانگیری) (فرهنگ رشیدی). شراب نورس. (انجمن آرای ناصری). مقابل شراب پخته، معروف است که شراب خام بهتر از پخته است:
بر ما بباش و دلارام گیر
چو پخته نخواهی می خام گیر.
فردوسی.
همرنگ رخسار خویش گردان
جام بلورینه از می خام.
فرخی.
بر سماع چنگ او باید نبیذ خام خورد
می خوش آمد خاصه اندر مهرگان با بانگ چنگ.
منوچهری.
پخته و صاف اگر می نرسد ازتو مرا
گه گه از عشق توام دردی و خامی برسد.
خاقانی.
زاهد خام که انکار می و جام کند
پخته گردد چو نظر بر می خام اندازد.
حافظ.
|| نام نوعی انگور است که عرب آن را طائفی گوید. || ابریشم نتابیده. (شرفنامه ٔ منیری):
ابره ٔما ز خام و خامان را
جز نسیج آستر ندوخته اند.
خاقانی.
|| زه ابریشمین سازها. (ناظم الاطباء):
مغنی بیا ز اول صبح بام
بزن زخمه ٔ پخته بر رود خام.
نظامی.
|| اسبی که مدتی در طویله مانده باشد. (ناظم الاطباء). || خامه. قلم. کلک. قلم سفید. (برهان قاطع) (فرهنگ جهانگیری) (فرهنگ رشیدی) (انجمن آرای ناصری) (ناظم الاطباء).

خام. (معرب، اِ) پوست دباغت ناکرده. || کنایه از مردم قرطبان. (برهان قاطع) (ناظم الاطباء). || کرباس نشسته. (منتهی الارب) (آنندراج) (ناظم الاطباء):
خام پوشند و همه اطلس پخته شمرند.
خاقانی.
زین خام که دارم جگر پخته بزیرش
پرزی بهزار اطلس معلم نفروشم.
خاقانی.
که نفس زنده ٔ پخته ست زیر ژنده ٔ خامش.
خاقانی.
بر آن جامه ٔ چون گل افروخته
ز کرباس خام آستر دوخته.
نظامی.
تو هرچه بپوشی بتو زیبا گردد
گر خام بود اطلس و دیباگردد.
سعدی (رباعیات).
|| فحل. (منتهی الارب) (آنندراج) (ناظم الاطباء). || آنچه در شیشه ته نشین شود بطوری که رقیق الاجزاء باشد و بوی ندهد. (از کشاف اصطلاحات الفنون). || رطوبت های نضیج نیافته. رطوبت غیر منضوج: الخروع، مسخن...نافع من الخام و الابرده. (ابن البیطار ج 1 ص 53). اذا طبخ (سنا) فی زیت انفاق و شرب منه اخرج الخام بلیغا. (ابن البیطار). || بلغم طبیعی که اجزای آن در رقت و غلظت اختلاف دارند. (از کشاف اصطلاحات الفنون): الصابون حارّ محرق، قوی الجلاء، یحلل القولنج و یسهل الخام حمولاً. (بحر الجواهر)،...: و یسهل البلغم الغلیظ اعنی الخام. (ابن البیطار).


شیره پزی

شیره پزی. [رَ / رِ پ َ] (حامص مرکب) عمل و شغل شیره پز. || (اِمرکب) دکان و محل پختن شیره. رجوع به شیره پز شود.

فرهنگ عمید

خام

ناپخته،
نارس، کال،
[مجاز] ناآزموده، بی‌تجربه: تا به دکّان و خانه درگروی / هرگز، ای خام، آدمی نشوی (سعدی: ۱۲۰)،
ویژگی چیزی که دست‌کاری نشده و در حالت طبیعی آن تغییری نداده باشند: نفت خام،
[قدیمی] دباغی‌نشده (چرم)،
[قدیمی] جوشانده‌نشده،
(اسم) [قدیمی] دوال، کمند،
* خام شدن: (مصدر لازم) [عامیانه، مجاز] غافل شدن، فریب خوردن،


شیره

افشره و آبی که از میوه می‌گیرند،
آب انگور یا توت که آن ‌را می‌جوشانند تا غلیظ شود،
* شیرۀ پرورده: (زیست‌شناسی) شیره‌ای که در برگ‌های گیاه پرورش می‌یابد و به قسمت‌های مختلف گیاه می‌رود،
* شیرۀ تریاک: ماده‌ای که از جوشاندن سوختۀ تریاک درست می‌کنند،
* شیرۀ خام: (زیست‌شناسی) شیره‌ای که از ریشۀ گیاه به ساقه و برگ‌ها می‌رود،
* شیرۀ معده: (زیست‌شناسی) مایعی که از غده‌های معده ترشح می‌شود و هضم غذا را آسان می‌کند،

فارسی به عربی

خام

خام، ساذج، وقح

گویش مازندرانی

حلوا شیره

نوعی پنیر که از شیر تازه و شیره ی انجیر به دست آید

عربی به فارسی

خام

خام , ناپخته , زمخت , سنگ معدن , سنگ دارای فلز

نارس , کال , خام , نپخته , بی تجربه , جریحه دار , سرد , جریحه دار کردن

معادل ابجد

شیره تازه و خام

1575

پیشنهاد شما
جهت ثبت نظر و معنی پیشنهادی لطفا وارد حساب کاربری خود شوید. در صورتی که هنوز عضو جدول یاب نشده اید ثبت نام کنید.
اشتراک گذاری